تنهایی های مردانه

سرم سوت میکشد،چشمهایم میسوزد،از آخرین باری که خوابیده ام سه روزی می گذرد،به جای خون در رگهایم کافئین میچرخد.صدای کش دار بوق خودروئی که گذشت مرا به خودم می آورد...من کجایم؟مایل ها دورتر از خانه.کیلومتر شمار چسبیده به ته، نامجویی که با تمام قدرت ضبط ماشین فریاد می کشد.و من یک که یک دنیا حرف یک دنیا حس و یک دنیا درد جدید را باید در خودم حل کنم...به مقصد رسیده ام انگار.بلندی.بلندی و سکوت.گوشه ای،جایی ولو میشوم.و همه زندگی ام از جلوی چشمهایم میگذرد...یادم میاید روزی رویا هایی داشتم که در میانه راه رها شد.یادم میاید روزی میخواستم زندگی های متفاوتی را تجربه بکنم...یادم میاید با خودم صمیمیتر بودم، دست خودم را میگرفتم، به یک قهوه مهمان میکردم، پای درد و دل خودم مینشتم، برای خودم هدیه های گران میخریدم و با خودم به سینما و تئاتر میرفتم.اما میانه راه ، از انتظار رسیدن یک نشانه درست، از انتظار پاشیده شدن «رنگ» بر دنیای سیاه سفید، از انتظار یک حرف از جنس «دل» بریدم و کم آوردم...اما چندی قبل از شکاف همین تَرک ها، روزنه امیدی دمید و چون گردباد مرا با خود بالا کشید و من در آن اوج، همه آرزوهایم را باز یافتم...اما اکنون هضم حجم وسیع این احساس ، این فکر ، تنم را به لرزه در میاورد.و من از وسعت هرآنچه که در پیچ بعدی سرراهم سبز خواهد شد،هیچ نمیدانم، اما شتابان به سویش رهسپارم! + نوشته شده در سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹ ساعت 17:46 توسط C-na  |  تنهایی های مردانه...ادامه مطلب

تنهایی...هميشه این کلمه مرا به فکر عمیق وا میدارد و تا آنجایی که حافظه ام یاری میکند، من همیشه این کلمه را حس کرده ام.از سال های دور....من همشه تنها بوده ام.در باران و پاییز و عاشقی و تئاتر و کنسرت...حتی وقتی کسی کنارم بود...حتی وقتی کسی عاشقم بود.من همیشه خدا تنها بودم و این حس تبدیل به بهترین دوست من شد...من عاشق تنهایی ام هستم و این روز ها اپیزودی از یک گروه خلاق و دوست داشتنی شنیدم که در آن میگفتند تنهایی زیبا و با شکوه است....تنهایی خاص و تنهایی خوب است!من عمیق به این فکر کرده ام.تنهایی یک نعمت است.تنهایی با غریبی و بی کسی فرق دارد، این که حالت با خودت با خلوتت با کتاب هایت خوب باشد... این که موسیقی و برگ و پاییز برایت پررنگ تر باشد...اینکه موسیقی اپرای با صدای بلند و کیلومتر شمار چسبیده به ته....این که قهوه و کافه و موسیقی فرانسوی...این که خاطره های فقل در انتهای قلب...فرانک سیناترا و تجسم پاریس و شانزه لیزه و کافه روما...من حالم با خودم خوب است...اسمش هرچه که می خواهد باشد!من  عاشق تنهایی ام... + نوشته شده در پنجشنبه ششم آذر ۱۳۹۹ ساعت 13:23 توسط C-na  |  تنهایی های مردانه...ادامه مطلب

الان، چند متر آنطرف تر ، دختری از جنس آرزو های دیرینه ام، دختری شبیه به وبلاگ نازنین کلمه افسانه ای نشیته با چخره ای و نگاهی شبیه به او اما دلواپس دیگری! از دنیایی دیگر که من توان رسیدنش را ندارم ، توان گرفتن دس تنهایی های مردانه...ادامه مطلب

میدانی رفیق جان؛

تورا که میبینم ، تمام نداشته هایم برایم زنده می شود...
تمام آرزوهایی که دیگر امیدی به تحققشان نیست.
تمام آن فکر و خیال های عاشقانه خلوت هایم...
تو،
با تمام زیباییت،
تمام خواسته من از این زندگی هستی...اما
چه کنم که نمیتوانم داشته باشمت!

این غمگین ترین

تنهایی های مردانه...

وبلاگ دختر کلمه وبلاگ زیبای کلمه وبلاگ رویایی کلمه ! بگذار داستان غم انگیز پسری را برایت بگویم که یک دل نه صد دل ، به چشمهای معصوم وبلاگ دختر کلمه ی دل سپرده بود... حوالی پاییز بود، چیزی نمانده بود باران ببارد و او آواره کوچه خیابان شود، پسری از تنهایی های مردانه...ادامه مطلب

نگاهم را به اطراف میچرخانممردی را میبینم ذهنش عجیب مشغول است انگار دراز کشیده روی تختشدر تاریکی زل زده به سقف اتاقشمردی به ظاهر بیست و چند ساله اما از درون نابود!به همه این روز ها و سالهایی فکر میکند که گذشت و اکنون ۴ سال از آن رو میگذرد۴سال قبل همین روز پسرکی وحشت زده و تنها زل یه ارقام روی مانیتور به این فکر میکرد که چه طور همه چیزش را باختزمانش عمرش جوانیش احترامش افتخرشهمه چیز رابعد از این قرار است سایه باشد سایه وار زندگی کند بی این که کسی اورا ببیند یا برایش مهم باشد-اکنون این مرد به آن روز ها فکر میکند که گذشت و به انتها رسید و تمام شد و او حالا گو تنهایی های مردانه...ادامه مطلب